کلاغی یک جوجه زیبا و کنجکاو به نام «لیلی» داشت. لانه آنها بالای درخت چناری بود که مقابلش مرد پیری مغازه تلویزیونسازی داشت. دوتا از تلویزیونهای پیرمرد همیشه رو به بیرون روشن بود. کلاغ و جوجهاش هرشب به تلویزیون نگاه میکردند و خوابشان میبرد. لیلی که تا آن زمان فرق هواپیما و لکلک را تشخیص نمیداد، با نگاه کردن به فیلمهای جنگی دنیایش عوض شد و کمکم خیالات رفتن به جنوب در او به وجود آمد. حرفهای مادر در او اثر نکرد و حتی لیلی مادر را نیز در خوابهایش به جنوب، منطقه جنگی و سنگری برد که سربازی کمسن و سال، که لیلی اسم آن را مجنون گذاشته بود در آنجا حضور داشت. کلاغ به همراه جوجهاش لیلی در اثر برخوردهایی، با وقایع جنگ و اثرات آن آشنا شد…
نظرات مشتریان
بررسی ها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.
نوشتن نظر مشتری